روز نوشتهایــِ یک سوسکِـــ گوآتمالاییـــِ راه راه جمعه 90 خرداد 20 :: 7:44 عصر :: نویسنده : سوسک گوآتمالایی راه راه
با چشمهای قهوه ای مایل به سیاهش به رو به رو نگاه میکنه ،مژه های بلندش مثل همیشه خیابون رو قاب گرفتن ، کسی از پشت سر داد میزنه : اگه دم کشیدی دم کنی رو از رو کَلَت بردار!..لبای نازکش رو به هم فشار میده و چیزی نمیگه ، کسی از توی گیم نت صداش بلند میشه که : همه خونه دار شدن تو هنوز تو چادر زندگی میکنی؟؟! ... دستاش عرق کردن و لباش بی حس شدن از بس که بهشون فشار آورده!..یه چیزی توی گلوش بزرگ و بزرگ تر میشه،راه نفسش رو میبنده،زیر لب صلواتی میفرسته،هوارو با عطر صلوات به ریه هاش میفرسته و بغض رو با هوای بازدم بیرون میکنه..! بالاخره به ترمینال میرسه،بلیط توی دستهاش مچاله شده،زنی از کنارش رد میشه و ناخودآگاه باهاش برخورد میکنه ، انقدر غافلگیر میشه که میخوره زمین، یه لحظه درد و داغی زمین دستش رو پر میکنه، آخی میگه و میخواد بلند بشه که میبینه زنک جلوش میشینه و شروع میکنه به قربون صدقه رفتن و معذرت خواهی کردن،به چشماش نگاه میکنه : نزدیکه گریش بگیره،لبخند میزنه و میگه : چیزی نیست
و سعی میکنه بلند بشه زن دستش رو به طرفش دراز میکنه ..دستش رو میگیره و بلند میشه. میخواد خداحافظی کنه که زن طرف زنبیلش خم میشه و ساندویچ نون و پنیر و سبزی دستش میده، "بخور جون بگیری!"
اول نمیخواد قبول کنه..اما وقتی حرفش رو میشنوه گاز کوچیکی ازش میخوره " نمک نداره!" یک لحظه عزیز و مسافرتهاش با اون یادش میاد...لقمه های نون و پنیری که وقتی سوار اتوبوس میشدن میداد دستشون..احساس غربت میکنه،...
تشکر میکنه و راه میفته"دوباره تردید بین موندن و رفتن" یه صندلی پیدا میکنه و میشینه ، به روزهاش فکر میکنه به تمام روزهای خوب و بدش...یه آمار کلی میگیره میبینه روزهای خوبی رو داشته اینجا ،"دلش میخواد بمونه!" دسته ساک رو محکم توی دستاش فشار میده و به سمت در خروجی راه میفته...نزدیکهای در ، کنار آب سردکن چند تا پسر 17-18 ساله وایسادن...
- هوووووو!...آبجیمونو!!...اون تو تنهایی؟؟؟! ...اصلا چند نفرید؟؟؟!
تمام نفرتشو توی چشماش جمع میکنه و به پسرک نگاه میکنه،..فقط نگاه!
پسرک ساکت میشه و سرش رو میندازه پایین!
ساکش رو به سمت صندلی میکشونه..بلیط بد جوری مچاله شده! موضوع مطلب : ـمنوی اصلیـ آخرینـ مطالبـ ـآرشیو ـوبلاگ لوگو آمار وبلاگ
|
||||